دانه ای باشد سرخ رنگ شبیه به چشم خروس و خال سیاهی در میان دارد، گویند ثمر درخت ’بقم’ است، یک درم از آن بخورند قوت باه دهد و بعربی ’عین الدیک’ خوانند. (برهان) (انجمن آرا). دانه ای سرخ که سرش سیاه باشد. (آنندراج). دانه ای سرخ رنگ مانند چشم خروس که خال سیاهی در میان دارد و گویند خوردن آن قوت باه دهد. (ناظم الاطباء) ، کنایه از شراب انگوری هم هست. (برهان). شراب سرخ. (انجمن آرا) (آنندراج). شراب انگوری. (ناظم الاطباء). کنایه از شراب که در سرخی رنگ به چشم خروس ماند، لب معشوق. (انجمن آرا). لب سرخ. (آنندراج). کنایه از لب معشوق است که درسرخی رنگ بچشم خروس ماند. رجوع به چشم خروسان شود
دانه ای باشد سرخ رنگ شبیه به چشم خروس و خال سیاهی در میان دارد، گویند ثمر درخت ’بقم’ است، یک درم از آن بخورند قوت باه دهد و بعربی ’عین الدیک’ خوانند. (برهان) (انجمن آرا). دانه ای سرخ که سرش سیاه باشد. (آنندراج). دانه ای سرخ رنگ مانند چشم خروس که خال سیاهی در میان دارد و گویند خوردن آن قوت باه دهد. (ناظم الاطباء) ، کنایه از شراب انگوری هم هست. (برهان). شراب سرخ. (انجمن آرا) (آنندراج). شراب انگوری. (ناظم الاطباء). کنایه از شراب که در سرخی رنگ به چشم خروس ماند، لب معشوق. (انجمن آرا). لب سرخ. (آنندراج). کنایه از لب معشوق است که درسرخی رنگ بچشم خروس ماند. رجوع به چشم خروسان شود
گیاهی است از تیره پروانه واران جزو تیره پیچیها که برگهایش مرکب و یکی از برگچه هایش تبدیل به پیچی شده که میتواند بدور نباتات دیگر بپیچد و آن جزو گیاهان بومی هندوستان و جنوب شرقی آسیاست عشقه چشم خروس شنجره العقد عین الدیک
گیاهی است از تیره پروانه واران جزو تیره پیچیها که برگهایش مرکب و یکی از برگچه هایش تبدیل به پیچی شده که میتواند بدور نباتات دیگر بپیچد و آن جزو گیاهان بومی هندوستان و جنوب شرقی آسیاست عشقه چشم خروس شنجره العقد عین الدیک
کنایه از شراب انگوری باشد. (برهان). کنایه از شراب سرخ. (آنندراج). شراب انگوری. (ناظم الاطباء). کنایه از شرابست که در سرخی رنگ به چشم خروسان ماند: در او حوضی چو ناف نوعروسان پیاله خونی چشم خروسان. زلالی (از آنندراج). نگارا نوش کن چشم خروسان که در مستی چو کبک خوشخرامی. شرف شفروه (از آنندراج). رجوع به چشم خروس شود
کنایه از شراب انگوری باشد. (برهان). کنایه از شراب سرخ. (آنندراج). شراب انگوری. (ناظم الاطباء). کنایه از شرابست که در سرخی رنگ به چشم خروسان ماند: در او حوضی چو ناف نوعروسان پیاله خونی چشم خروسان. زلالی (از آنندراج). نگارا نوش کن چشم خروسان که در مستی چو کبک خوشخرامی. شرف شفروه (از آنندراج). رجوع به چشم خروس شود
چشم عقل. دیدۀ خرد. چشم دانش: هر کس این مقاله بخواند بچشم خرد و عبرت باید اندرین نگریست نه بدان چشم که افسانه است. (تاریخ بیهقی). آنکس که... سوی آرزو گراید و چشم خردش نابینا ماند او بمنزلت خوکست. (تاریخ بیهقی). چشم خردت گشای چون اهل یقین زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین. (منسوب به خیام). نه گر چون توئی با تو کبر آورد بزرگش نبینی بچشم خرد. سعدی. - بچشم خرد نگریستن کسی را، کنایه است از خردمند دانستن آن کس و اقرار بخردمندی وی کردن: خردمندان را بچشم خرد میباید نگریست و غلط را سوی خود راه نمیباید داد. (تاریخ بیهقی)
چشم عقل. دیدۀ خرد. چشم دانش: هر کس این مقاله بخواند بچشم خرد و عبرت باید اندرین نگریست نه بدان چشم که افسانه است. (تاریخ بیهقی). آنکس که... سوی آرزو گراید و چشم خردش نابینا ماند او بمنزلت خوکست. (تاریخ بیهقی). چشم خردت گشای چون اهل یقین زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین. (منسوب به خیام). نه گر چون توئی با تو کبر آورد بزرگش نبینی بچشم خرد. سعدی. - بچشم خرد نگریستن کسی را، کنایه است از خردمند دانستن آن کس و اقرار بخردمندی وی کردن: خردمندان را بچشم خرد میباید نگریست و غلط را سوی خود راه نمیباید داد. (تاریخ بیهقی)
نگرستن بود بگوشۀ چشم. (فرهنگ اسدی). بمعنی چشماغیل است که بغضب و قهر بگوشۀ چشم نگاه کردن باشد. (برهان). بمعنی چشم آغیل است. (جهانگیری). بگوشۀ چشم نگریستن از روی قهر بر دشمن. (انجمن آرا) (آنندراج). نظر بگوشۀ چشم. (فرهنگ نظام). چشماغل. چشماغول. چشماغیل. چشم زهره: کیوس وار بگیرد همی بچشمالوس بسال فرخ شبها امیر روز غدیر. دقیقی (از فرهنگ اسدی). ، کژبین. (ناظم الاطباء) ، بغضب نگاه کننده را نیز گویند. (برهان). رجوع به چشماغل و چشماغول و چشماغیل شود
نگرستن بود بگوشۀ چشم. (فرهنگ اسدی). بمعنی چشماغیل است که بغضب و قهر بگوشۀ چشم نگاه کردن باشد. (برهان). بمعنی چشم آغیل است. (جهانگیری). بگوشۀ چشم نگریستن از روی قهر بر دشمن. (انجمن آرا) (آنندراج). نظر بگوشۀ چشم. (فرهنگ نظام). چشماغل. چشماغول. چشماغیل. چشم زهره: کیوس وار بگیرد همی بچشمالوس بسال فرخ شبها امیر روز غدیر. دقیقی (از فرهنگ اسدی). ، کژبین. (ناظم الاطباء) ، بغضب نگاه کننده را نیز گویند. (برهان). رجوع به چشماغل و چشماغول و چشماغیل شود
چشمارو. چیزی که بجهت دفع چشم زخم و چشم بد بسازند، اعم از آنکه برای آدمی یا حیوانات دیگر یا کشتزار و باغ و خانه و سرای و امثال آن باشد. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیزی که بجهت دفع نظر بد از آدم یا حیوان یا کشت مهیا کنند. (فرهنگ نظام). چشم پنام. حرز. تعویذ. چشماروی: ای سر تا پا بتازگی سرو سهی از جملۀ نیکوان بخوبی تو بهی بر حسن و جمال بیش میافزاید چشمارو را چو خال بر روی نهی. سید حسن غزنوی (از جهانگیری). بحر دست تو بهر چشمارو شاید ار برکشد هزار چو نیل. کمال اسماعیل. اولیا را که هست روی نکو از ملامت کنند چشمارو. شیخ آذری. رجوع به چشماروی شود
چشمارو. چیزی که بجهت دفع چشم زخم و چشم بد بسازند، اعم از آنکه برای آدمی یا حیوانات دیگر یا کشتزار و باغ و خانه و سرای و امثال آن باشد. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیزی که بجهت دفع نظر بد از آدم یا حیوان یا کشت مهیا کنند. (فرهنگ نظام). چشم پنام. حرز. تعویذ. چشماروی: ای سر تا پا بتازگی سرو سهی از جملۀ نیکوان بخوبی تو بهی بر حسن و جمال بیش میافزاید چشمارو را چو خال بر روی نهی. سید حسن غزنوی (از جهانگیری). بحر دست تو بهر چشمارو شاید ار برکشد هزار چو نیل. کمال اسماعیل. اولیا را که هست روی نکو از ملامت کنند چشمارو. شیخ آذری. رجوع به چشماروی شود